سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از آن هنگام که حق را به من نمودند در آن دو دل نگردیدم . [نهج البلاغه]
ماجرای گفتگوی من با سرباز آمریکائی در مرز

دو پرسش یک لبخند و ... (2)

نوشته شده در جمعه هفدهم اردیبهشت 1389 ساعت 0:0 شماره پست: 2

 

بسم ألله ألرّحمن ألرّحیم

سلام

باعرض معذرت به خاطر تاخیر

...بدون جواب گذرمو بهم نداد و رفت اون طرف تا من رد بشم.با سه چار نفر دیگه که گذر اونارم نداده بودن

تو همون راهرو  رو صندلی نشستیم تا گذرا رو بدنو بریم پیش بقیه کاروان. بعد از چن لحظه همون

آمریکاییه اومد پیش منو سوالمو از خودم پرسید که اینجا چیکار میکنی؟!

گفتم من توریستم.

با کمال پررویی گفت: منم توریستم(!)

منم اشاره کردم به لباس ارتشیشو گفتم: با این یونیفرم؟(!) که دیگه جوابی نداد. اینجا بود که یکی از 

همکاروانیا گفت: رفتی ابوغریب!!! 

هفت روز پیشم که میخواستیم وارد عراق بشیم (مثه سفرای قبلی دو سال اخیر ) باز آمریکاییا ?-? نفر

 ( معمولا جوونای ریش دار ) از جمله بنده رو جدا کردنو بازرسی بدنی کردنو انگشت نگاری کردنو یه بار از 

تمام رخ و یه بارم از چشم عکس گرفتن بعدش گذرنامه رو دادن.

ولی این دفعه از اون سه چار نفر  دیگه این چیزارو نخواستن. ولی بعد از مدتی یکیشون از اتاقی منو

خواست...

                                                                                                                  ادامه دارد.


کلمات کلیدی: خاطره


نوشته شده توسط سید ابراهیم موسوی 89/4/6:: 5:9 عصر     |     () نظر


ام سی آی فایو؛ باشگاه بزرگ فروشندگان ایرانی