سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جنبندگان زمین و ماهیان دریا و هر کوچک و بزرگی در زمین و آسمان خدا، برای آموزگار نیکی آمرزش می طلبند . [امام صادق علیه السلام]
ماجرای گفتگوی من با سرباز آمریکائی در مرز

میشه خوب بود یا خوب شد...

 

نوشته شده در دوشنبه سی و یکم خرداد 1389 ساعت 10:29 شماره پست: 7

بسم ألله ألرّحمن ألرّحیم

 

سلام

رجبتون پر برکت

خاطره زیبا و آموزنده ای (برا خودم و دیگران مخصوصا  اونائی که  میگن نمیشه) رو خوندم که با اجازه صاحبش  و البته با ذکر منبع براتون میذارم.

Oct 4, 2009

چگونه محجبه شدم

ظاهرم همیشه عادی و معمولی بود ، البته حجابم کامل نبود . به خصوص حالا که فکر می کنم

می بینم اصلا کامل نبود (خیلی خجالت می کشم وقتی عکسهای گذشته را می بینم ) .همیشه

 یک مانتوی معمولی می پوشیدم با یک مقنعه شل و کوتاه که همیشه مقداری از موهام از جلوش

 زده بود بیرون . گرچه از نظر خیلی ها عادی بود . آرایش هم نمی کردم مگر در مهمونی یا عروسی

 که اون هم خیلی کم . خانواده ما معمولی بود ولی هیچکس محجبه نبود حتی تو مهمونی های

 خانوادگی هم کسی حتی یه روسری هم سر نمی کرد .تو گوئی که انگار مقوله حجاب در خاندان

 ما محلی از اعراب نداشت . اواخر اردیبهشت 78 (ترم آخر تحصیلم) به یک اردوی فرهنگی –

دانشجوئی رفتیم . حال و هوای اون اردو جوری بود که همه دخترها می بایست چادر سر می کردند.

البته می شد که سر نکرد اما حکایت ، گر خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو ، اجازه نمی داد

 که با همون تیپ همیشگی برم . اصل قضیه رفتنم هم به خاطر علی رضا بود(همسر عزیزم که یک

سال بعدش ازدواج کردیم ) . علی رضا دانشجوی ارشد بود و یه جورائی با هم دوست بودیم . البته

نه مثل دوستی های این روزها . ظاهر ساده ای داشت ، قد بلند و خوش برخورد . مدتی بود که اصرار

 می کرد بیاد خواستگاریم و من هم در واقع داشتم ناز می کردم . به هر حال با چادر مشکی یکی از

 دوستام که برام بلند بود و مدام تو پام می پیچید رفتم اردو اونم تو اون هوای گرم .شاید باورتون نشه

اما داستان تحول زندگی من از همون جا شروع شد. در اردو می خندیدیم و چادر و ظاهرمون را

مسخره می کردیم . اما وقتی برگشتم یک حس عجیبی داشتم انگار که دلم نمی اومد چادر از سر

 بردارم. یک حس آرامش و راحتی باهاش داشتم . ولی خوب حتی فکر کردن به اینکه یک روزی چادری

 بشم هم غیر ممکن بود ، سرم گیج می رفت وقتی بهش فکر می کردم . به هر حال همه چیز

از فرداش مثل قبل ادامه یافت . من هم با همون تیپ همیشگی بودم ولی انگار از اون روز یک چیزی

کم بود ، انگار لخت بودم یا اینکه یه چیزی یادم رفته که بردارم . جالبه که بدونید یک سال طول کشید

تا اینکه برای همیشه چادر سر کردم و محجبه شدم . این یکسال خیلی پیچیده بود و سختی زیاد

کشیدم . اما تلاش می کنم خیلی خلاصه تعریف کنم که چه جوری اون دختر بد حجاب در اون خانواده

بی توجه به حجاب ، محجبه شد. پائیز همون سال علیرضا اومد خواستگاریم و نامزد شدیم . قرار شد

 سال دیگه که درسش تموم میشد تو تابستون 79 ازدواج کنیم . اولین بار که خانوادش را دیدم برام

جالب بود که مادرش و خواهرش محجبه بودند آخه بهش نمی اومد که چنین خانواده ای داشته باشه.


هر از گاهی که با مامانم یا زن داداشم تنها بودیم شوخی می کردم که چادر بهم میاد نه؟!! یا مثلا

گوشه روسریم را پیچ می دادم ببینم واکنش اونها چیه . اما حتی بهم نمیخندیدند. انگار اصلا متصور

نبودند که فاطمه هم می تونه محجبه باشه یا شاید دلش می خواد. یه چند ماهی این شده بود

دغدغه ذهنم و از بد روزگار با کسی هم نمی تونستم در این مورد حرف بزنم چون همه دوستام سر

و وضعشون بدتر از من بود. تازه به من می گفتند که تو چرا به خودت نمی رسی.خلاصه کنم ، به هر

حال این گذشت تا بهار 79 که دیگه خونه خاله و عمو وغیره می رفتیم با خانواده علیرضا که اونها هم

با هم آشنا شن. یه هفته قبل از شبی که قرار بود همه خونه عمه بزرگم جمع شیم با علیرضا بیرون

که بودیم ، با کلی مکث و خجالت برگشت گفت که چقدر دلش می خواسته زن آیندش چادری باشه.

 بیچاره کلی سرخ و سفید شد تا اینو گفت. حرفش را هنوز تمام نکرده گفت که البته اصلا براش مهم

نیست که من چه جوری هستم و همینطوری اینو گفته. انگار یک بمبی تو دلم ترکیده بود، اونقدر

ذوق کرده بودم که دلم می خواست همونجا یه چیزی بگم اما ساکت موندم تا رسیدیم نزدیکی های

خونه ما. بدون مقدمه بهش گفتم که من چادر سر می کنم ولی تو باید یه هزینه ای پرداخت کنی اگر

که دلت می خواد زنت چادری باشه. اونم اینه که به همه میگم به خاطر تو چادر سر میکنم. حیوونکی

 گفت که به خدا من منظوری نداشتم و ... شروع کرد به عذرخواهی. حرفش را قطع کردم و گفتم همین

که گفتم، من چادر سر می کنم و تو هم باید پشت من باشی و هوامو نگه داری. خداحافظی کردم و

رفتم خونه. اون شب انگار شوک بودم، نمی تونستم حرف بزنم. دیگه نمی خواستم به واکنش خانواده

فکر کنم . دل زدم به دریا و فرداش رفتم پارچه خریدم و دادم خیاطی برام یک چادر مشکی بدوزه و

مقنعه چانه دار بلند و یه مانتو گشاد مشکی تا مچ پا . می خواستم حالا که قراره با سر برم تو آتیش

یکهو و کامل برم. به مامان گفتم که برای مهمونی لباس سفارش دادم ولی هیچ چیزی در این مورد

که چیه نگفتم، اونهم خوشحال شد. یکهفته گذشت تا شب مهمونی رسید. همه حاضر بودند و منتظر

 من که بریم. حتی داداشم و زنش هم اومده بودند خونه ما که همه با هم بریم .یک ساعت بود که من

تو اتاقم حاضر بودم اما نمی دونستم چه جوری باید با اونا رو در رو شم. طفلکی مامانم که نگران شده

بود می گفت فاطمه جان چرا حاضر نمیشی. میگفتم الان میام مامان. احساس میکردم فشارم افتاده.

به هر حال چشمامو بستم و اومدم بیرون. تصور کنید فاطمه برای اولین بار در 25 سالگی با مقنعه چونه

 دار و چادر مشکی و ساق دست و کلاه زیر مقنعه جلوی همه اونا سر تا پا مشکی واستاده بود. گفتم

بریم من حاضرم. کسی چیزی نمی گفت. همه انگار شوک شده باشن در حالیکه ایستاده بودند فقط

به من نگاه می کردند. مامانم با یک لبخند سرد اومد جلو و آروم تو گوشم گفت : "این چیه !؟"

بی اختیار داد زدم که من می خوام اینجوری باشم تو رو خدا اذیتم نکنید. یادم اومد که قرار بود همه

چیزو بندازم گردن علیرضا. بی اختیار گفتم علیرضا اینجوری می خواد منم قراره زنش شم. کار بدی

که نکردم. انگار برق همه را گرفته بود. هیچ کس چیزی نمی گفت. تو راه بابا گفت فاطمه مطمئنی

که می خوای ..... وسط حرفش گفتم خواهش میکنم هیچی نگید، هیچوقت. من این جوری می خوام

و این طوری خوشحالم. در سکوت مطلق رسیدیم خونه عمه.از اینجا دیگه خلاصه میکنم چون اگه

بخوام همه اون چیزی که اتفاق افتاد رو بگم مثنوی هفتاد من میشه. فقط اینو بگم که اون شب دو بار

به بهونه دستشوئی رفتم گریه کردم. همه جور حرفی شنیدم حتی نگاهها بدتر از حرفها بود. حیوونکی

علیرضا و مادرش که همه کاسه کوزه ها سرشون شکسته بود، حالشون از من هم بدتر بود. بدتر از

همه حرفها و نگاهها اینکه توجه همه فقط به من بود و بس. انگاری کار دیگه ای نداشتند. من هم که

لجم گرفته بود، حتی چادر از سرم بر نداشتم و تا آخر با چادر نشستم. یکی از دختر عمه هام که

فهمیده بود چه حالی دارم، دم گوشم آروم گفت : چادرت را که میتونی برداری. گفتم نه عزیزم

می خوام سرم باشه این جوری راحتترم. با همه اون جو سنگین انگار تنها پناهم چادرم بود. تازه آرزو

می کردم که ای کاش روبنده هم داشتم که راحت زیرش گریه می کردم و صورت سرخ از خجالتم را

کسی نمیدید. به هر حال الان نه سال و چند ماه از اون شب میگذزه و من حتی یکبار هم بدون چادر

و مقنعه مشکی از در خونه بیرون نرفتم .(خودمونیما ، تازه اگه تو ایران جا افتاده بود ، پوشیه هم

می بستم . اصلا کاشکی اجباری میشد. شوخی کردما نگید حالا که ارتجاعی یا طالبانی هستم ).

واقعا از صمیم دل میگم که از تصمیم خودم راضی هستم. خیلی از دوستامو از دست دادم . حتی

هنوز هم حرفهای تند میشنوم. جالبه ها ! من هیچ وقت به کسی نمیگم چه جوری لباس بپوشه ولی

خیلی ها در مورد من نظر میدن. به نظر من قشنگه که هر کسی یه سلیقه ای داشته باشه اما قرار

نیست که این سلیقه را به هم تحمیل کنیم که (البته رعایت حدود شرعی و عرف واجبه). سرتون درد

 گرفت ببخشید دیگه. گفتم شاید لازم باشه که اول با نویسنده وبلاگ آشنا بشید. اگه بد و خسته

 کننده می نویسم شاید به خاطر تازه کار بودنم باشه. دفعات دیگه خلاصه و مفید و جدی تر به بحث

 اصلی حجاب می پردازم . تلاش خواهم کرد به سه مولفه اصلی حجاب (البته از دید خودم) یعنی

ظاهر-رفتار-افکار در چند مطلب جداگانه بپردازم. خوشحال میشم نظرات شما را هم ببینم.

نویسنده : فاطمه

 

به نقل از  وبلاگ پوشش اسلامی

http://islamichejab.blogspot.com/2009/10/blog-post_04.html

التماس دعا رجبیون عزیز


کلمات کلیدی: استقامت


نوشته شده توسط سید ابراهیم موسوی 89/4/7:: 10:14 صبح     |     () نظر

محیط موثره... ولی انسان میتونه...

نوشته شده در شنبه هشتم خرداد 1389 ساعت 17:10 شماره پست: 6

بسم ألله ألرّحمن ألرّحیم

سلام

ولی انسان میتونه در نامساعدترین محیط های فرهنگی و با آماده بودن بیشترین

زمینه برای فساد مثل کاخ زلیخا و تجرد یوسف باز هم پاک بمونه. در بین خودمون و در همین

زمان هم یوسف صفتان و مریم سیرتان هستن. ان شاء الله ماهم جزوشون باشیم. اینارو ذکر کردم

چون میاد میگه حاج آقا تو این دوره زمونه نمیشه دیندار بود. قبول دارم سخته ولی ی ی ی ممکنه.

 پلیس محجبه انگلیسی(یاسمین رحمن)...اینجا کلیک کنید.


کلمات کلیدی: اتمام حجت


نوشته شده توسط سید ابراهیم موسوی 89/4/7:: 10:5 صبح     |     () نظر

دو پرسش یک لبخند و ... (5)

نوشته شده در پنجشنبه ششم خرداد 1389 ساعت 23:59 شماره پست: 5

بسم ألله ألرّحمن ألرّحیم

سلام

با عرض تشکر از همه عزیزانی که وبلاگ و مطالبش رو مورد لطف قرار دادن.

و اما ادامه ماجرا:

بعد از اینکه دخترم رفت به این نکته فکر میکردم که غرضشون از این کارا چیه؟ هیچ هدف عقلایی

به ذهنم  نرسید جز  ابراز قدرت و زهر چشم گرفتن و ایجاد ارعاب. گفتم پس بذار منم بهشون

نشون بدم در رسیدن به هدفشون ناکام هستن. لذا همونجا رو صندلی که نشسته بودم برای

حفظ شخصیتم و انعکاس خونسردیم پامو رو پام انداختم و یه لبخند ملیح ژوکوند گونه(!) هم به

صورتم اضافه کردم?سعی کردم ظاهرم اصلا مثل کسی که شاید تا چن لحظه دیگه از زن و 

بچه اش جدا میشه و به جایی میره که معلوم نیس دیگه صداش به جایی برسه نباشه. بعد از

چن لحظه چشمتون روز بد نبینه.البته برا من بد نبود.چون فهمیدم زدم تو خال.یه دفعه یه کی از

همین آمریکاییا ( یا منافقی که لباس اونا تنش بود.چون فارسی رو عین خودمون حرف میزد. اومد

جلومو فریاد زد (چیزی در حد عربده!):آآاآای ی ی ی سید! اینجا نشستی نخندااا.با همین چکمه

میذارم زیر صورتتا.اینجا ایران نیستااا.اگه عمامه!!! سرت نبود مثه سگ میکشیدمت روی زمین.

(احتمالا سر دستغیب و مدنی و صدوقی و اشرفی اصفهانی و ... موقع تیکه تیکه شدن عمامه

نبوده که اینا یا خودشون اونارو کشتن یا کشور متبوعشون قاتلای اونارو  مورد حمایت قرار داد یا

هر دو) آقا نمیدونین اون موقع چه حالی داشتم.هم از ریشتر (!) عربده اش هول کرده بودم (آخه

ما هم که ایمان امام خمینی رو نداریم که فرمود: والله لحظه ای نترسیدم) هم خوشحال بودم که

بدون اینکه کار خاصی کرده باشم جزئی از ارتش جنایتکار آمریکا رو مستاصل کردم.به حدی که با

همه قدرتی که داره و دارن و با وجود بی دفاع بودن من اینجوری به هم ریخته.ضمن ترس تو

پوست خودمم نمیگنجیدم اگه عصبانی کردن دشمن خدا و بشریت ثوابی داره که داره  ثوابش

هدیه به روح همه شهدایی که با واسطه یا بیواسطه به دست آمریکاییا شهید شدن مخصوصا

شهدای مظلوم مکه درسال???? و خوشحالیم در اون لحظه رو هم  پیشکش میکنم به همه

اونایی که به خاطر جنایتای آمریکا لرزیدن و ترسیدن و گریه  کردن و هنوزم میلرزن و گریه میکنن

مخصوصا خردسالای عراقی و افغانی و لبنانی و فلسطینی.

                                                                                                            ادامه دارد.


کلمات کلیدی: خاطره


نوشته شده توسط سید ابراهیم موسوی 89/4/7:: 9:57 صبح     |     () نظر

بسم ألله ألرّحمن ألرّحیم

سلام

با عرض معذرت از تأخیر

...کجا؟

خانمم میگه: میخوام سیدو ببینم. سرباز با لحن توهین آمیزی میگه: من سید مید سرم

نمیشه.فقط اگه (!) برگشت خونه ادبش کن اندازه خودش صحبت کنه؟ بی احترامی

سربازه به کلمه سید خانممو طوفانی میکنه . خدا خیلی لطف میکنه که خودشو نگه

میداره و چیزی نمیگه و الّا معلوم نبود چی میشد. خیلی دلش میشکنه. میره میشینه

و با خودش میگه: تو سرت نمیشه. ولی حضرت ابوالفضلو امام حسین سرشون میشه.

فوری زنگ زده به خواهرش بگه: دعا کنین که شوهرش گوشیروبرمی داره. تا صدارو

میشنوه  بغضش میترکه و میگه: فلانی رو آمریکائیا نگه داشتن. باجناقم دلداریش میده

و میگه: فوری شروع کنین به خوندن دعای علقمه. ما هم اینجا متوسل میشیم.

(بنده های خدا کلی نذرو نیاز کرده بودنو دعاو توسل خونده بودن.کی میگه با جناق

 قومو خویش نمیشه؟!! ). البته این رفتو برگشت خانمم  موقعی بوده که من هنوز تو

اون اتاق کذائی بودم. من اومدم تو راهرو به اصطلاح انتظار نشستم. در این بین دختر

بزرگم که از حال مامانشو حرفای خانومای همسفر ( که مشغول انتقال اطلاعاتشون

 درباره نذرو نیازائی که بلد بودن به خانمم بودن ) فهمیده بود اومد تا اونجائی که سربازه

میذاشت تا منو ببینه. با یه فاصله ?-? متری داش منو میدید. بغض کرده بود. ( وقت ورود به

عراقم که دید آمریکائیا باباشو برای بازرسیه ویژه (!) جدا کردن خیلی تحملش براش سخت بود.

تا حدی که من وقتی بهشون ملحق شدم دندوناشو از کینه اونا بهم میفشردو میگفت: بابا(!)

چرا دیگه حالا امام زمان نمییان؟ و خلاصه کلی باهاش حرف زدم تا آروم شد.)

حالا حساب کنین یه دختره ?? ساله شدیداً ولایتیو متنفر از دشمنای ولایت  الآنم تصورش

اینه که میخوان جلوی چشاش باباشو ببرن به ناکجا آباد!!. از یه طرف اشک تو چشاش

حلقه زده بود از طرف دیگه کلی به  خاطر باباش افتخار در وکرده بود!! که مثلا باباش جلوی

 آمریکائیا در اومده. اشکو بغضشو که دیدم بهش گفتم: بابا!  هیچ غلطی نمیتونن بکن.

دستمم مشت کردمو گفتم: محکم باش.چن لحظه منو نیگا کردو گفتم برو. رفت....

                                                                                                     ادامه دارد.


کلمات کلیدی: خاطره


نوشته شده توسط سید ابراهیم موسوی 89/4/7:: 9:50 صبح     |     () نظر

دو پرسش یک لبخند و ... (3)

نوشته شده در جمعه هفدهم اردیبهشت 1389 ساعت 23:53 شماره پست: 3

 

بسم ألله ألرّحمن ألرّحیم

سلام

...تو اون اتاقه اول به طرز توهین آمیزی بازرسی بدنی شدم. جالب بود. آمریکاییه دور گردنمم

 دست می کشید. شاید دنبال فرمول زیر پوستی (!)ساخت بمب اتم می گشت.(!)

بعد یکی شون گفت: هر چی تو جیباته غیر از پول بریز رو میز. همراهمو با یه لوح فشرده (CD) که

داشتم ور داشتو گفت:بقیشو جمع کن. همین طور که با همراه ور می رفت رفت پشت یه دیوار

کاذب.یکی دیگه شروع کرد به انگشت نگاریو تصویر برداری. وقتی کارش تموم شد گفت: برو اونجا

بشین. بعد مثه اینکه مزاحم شون باشم(!) گفت: برو بیرون منتظرباش.

رفتم همونجایی که قبل از تفتیش نشسته بودم. همسفرام  گذراشونو گرفته بودنو از اونجا رد

شده بودن. بعداً فهمیدم وقتی رفتن تو سالن مهر خروج از عراق به زن و بچه هام گفتن: چیزی

نیس. چن تا سوال ازش می کننو میاد. بنده های خدا میخواستن دلداریشون بدن ولی تازه

نگران شده بودن(!) خانمم بعد از حرف اونا اومده بوده به سمت راهروئی که ما نشسته بودیم

که یکی از همونا که یونیفرم آمریکایی داشته مانعش میشه و میگه...

                                                                                                              ادامه دارد.


کلمات کلیدی: خاطره


نوشته شده توسط سید ابراهیم موسوی 89/4/6:: 5:11 عصر     |     () نظر

دو پرسش یک لبخند و ... (2)

نوشته شده در جمعه هفدهم اردیبهشت 1389 ساعت 0:0 شماره پست: 2

 

بسم ألله ألرّحمن ألرّحیم

سلام

باعرض معذرت به خاطر تاخیر

...بدون جواب گذرمو بهم نداد و رفت اون طرف تا من رد بشم.با سه چار نفر دیگه که گذر اونارم نداده بودن

تو همون راهرو  رو صندلی نشستیم تا گذرا رو بدنو بریم پیش بقیه کاروان. بعد از چن لحظه همون

آمریکاییه اومد پیش منو سوالمو از خودم پرسید که اینجا چیکار میکنی؟!

گفتم من توریستم.

با کمال پررویی گفت: منم توریستم(!)

منم اشاره کردم به لباس ارتشیشو گفتم: با این یونیفرم؟(!) که دیگه جوابی نداد. اینجا بود که یکی از 

همکاروانیا گفت: رفتی ابوغریب!!! 

هفت روز پیشم که میخواستیم وارد عراق بشیم (مثه سفرای قبلی دو سال اخیر ) باز آمریکاییا ?-? نفر

 ( معمولا جوونای ریش دار ) از جمله بنده رو جدا کردنو بازرسی بدنی کردنو انگشت نگاری کردنو یه بار از 

تمام رخ و یه بارم از چشم عکس گرفتن بعدش گذرنامه رو دادن.

ولی این دفعه از اون سه چار نفر  دیگه این چیزارو نخواستن. ولی بعد از مدتی یکیشون از اتاقی منو

خواست...

                                                                                                                  ادامه دارد.


کلمات کلیدی: خاطره


نوشته شده توسط سید ابراهیم موسوی 89/4/6:: 5:9 عصر     |     () نظر

دو پرسش یک لبخند و ...

نوشته شده در یکشنبه دوازدهم اردیبهشت 1389 ساعت 0:0 شماره پست: 1

 

 

بسم ألله ألرّحمن ألرّحیم

سلام

جاتون خالی چن روز قبل کربلا بودم. در بازگشت و لب مرز قبل از عراقیا،آمریکاییا(!) گذرنامه ها رو بررسی

 می کردن. برخلاف همیشه اینی که گذر منو می دید باهام شروع کرد به حرف زدنو احوال پرسی. منم

 جوابشو دادم. در ضمن دو تا سوالم ازش کردم ?-شما اینجا چیکار می کنین؟ ?- اینجا کشور شماس؟

میشه بقیه شو بعداً ؟  پس خداحافظ

 


کلمات کلیدی: خاطره


نوشته شده توسط سید ابراهیم موسوی 89/4/6:: 5:6 عصر     |     () نظر


ام سی آی فایو؛ باشگاه بزرگ فروشندگان ایرانی