بسم ألله ألرّحمن ألرّحیم
سلام
با عرض معذرت از تأخیر
...کجا؟
خانمم میگه: میخوام سیدو ببینم. سرباز با لحن توهین آمیزی میگه: من سید مید سرم
نمیشه.فقط اگه (!) برگشت خونه ادبش کن اندازه خودش صحبت کنه؟ بی احترامی
سربازه به کلمه سید خانممو طوفانی میکنه . خدا خیلی لطف میکنه که خودشو نگه
میداره و چیزی نمیگه و الّا معلوم نبود چی میشد. خیلی دلش میشکنه. میره میشینه
و با خودش میگه: تو سرت نمیشه. ولی حضرت ابوالفضلو امام حسین سرشون میشه.
فوری زنگ زده به خواهرش بگه: دعا کنین که شوهرش گوشیروبرمی داره. تا صدارو
میشنوه بغضش میترکه و میگه: فلانی رو آمریکائیا نگه داشتن. باجناقم دلداریش میده
و میگه: فوری شروع کنین به خوندن دعای علقمه. ما هم اینجا متوسل میشیم.
(بنده های خدا کلی نذرو نیاز کرده بودنو دعاو توسل خونده بودن.کی میگه با جناق
قومو خویش نمیشه؟!! ). البته این رفتو برگشت خانمم موقعی بوده که من هنوز تو
اون اتاق کذائی بودم. من اومدم تو راهرو به اصطلاح انتظار نشستم. در این بین دختر
بزرگم که از حال مامانشو حرفای خانومای همسفر ( که مشغول انتقال اطلاعاتشون
درباره نذرو نیازائی که بلد بودن به خانمم بودن ) فهمیده بود اومد تا اونجائی که سربازه
میذاشت تا منو ببینه. با یه فاصله ?-? متری داش منو میدید. بغض کرده بود. ( وقت ورود به
عراقم که دید آمریکائیا باباشو برای بازرسیه ویژه (!) جدا کردن خیلی تحملش براش سخت بود.
تا حدی که من وقتی بهشون ملحق شدم دندوناشو از کینه اونا بهم میفشردو میگفت: بابا(!)
چرا دیگه حالا امام زمان نمییان؟ و خلاصه کلی باهاش حرف زدم تا آروم شد.)
حالا حساب کنین یه دختره ?? ساله شدیداً ولایتیو متنفر از دشمنای ولایت الآنم تصورش
اینه که میخوان جلوی چشاش باباشو ببرن به ناکجا آباد!!. از یه طرف اشک تو چشاش
حلقه زده بود از طرف دیگه کلی به خاطر باباش افتخار در وکرده بود!! که مثلا باباش جلوی
آمریکائیا در اومده. اشکو بغضشو که دیدم بهش گفتم: بابا! هیچ غلطی نمیتونن بکن.
دستمم مشت کردمو گفتم: محکم باش.چن لحظه منو نیگا کردو گفتم برو. رفت....
ادامه دارد.
کلمات کلیدی: خاطره