سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوست داشتن اولیای خداوند متعال، واجب است . همچنین، دشمنی با دشمنان خدا و بیزاری از آنان وپیشوایانشان، واجب است . [امام رضا علیه السلام]
ماجرای گفتگوی من با سرباز آمریکائی در مرز
پیامرسان
پارسی بلاگ
درباره
درباره
سید ابراهیم موسوی
آماده برای شرکت در مباحث دینی و سیاسی/ آماده برای ارائه مشاوره خانواده با توجه به تعالیم دینی
صفحههای دیگر
لینکهای روزانه
پشتیبانی پارسی بلاگ
اخبار پارسی بلاگ
پیوندها
یاامام حسن مجتبی (ع)ادرکنی
جهان نامرئی جن
راهبری بصیر
بهجت عارفان
بیتاب مولا
لیست یادداشتها
سخنان امروز حضرت امام خامنه ای(6)
سخنان امروز حضرت امام خامنه ای(5)
سخنان امروز حضرت امام خامنه ای(4)
سخنان امروز حضرت امام خامنه ای(3)
سخنان امروز حضرت امام خامنه ای(2)
سخنان امروز حضرت امام خامنه ای(!)
سخنان امروز حضرت امام خامنه ای(8)
سخنان امروز حضرت امام خامنه ای(7)
سخنان امروز حضرت امام خامنه ای(6)
سخنان امروز حضرت امام خامنه ای(5)
سخنان امروز حضرت امام خامنه ای(4)
[عناوین آرشیوشده]
آرشیو یادداشتها
تابستان 1389
تابستان 89
پاییز 89
زمستان 89
بهار 90
پاییز 90
تابستان 90
بهار 91
زمستان 90
پاییز 94
من و بابام
بابا! سلام؛ باهم حرف بزنیم؟#
4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده .
5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه.
6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همه پدرها باهوشتره.
8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه.
10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.
12
ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد.
14 ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو
تحویل نگیرم اون خیلی اُمّله .
16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه. گفتم باز اون گوش مفتی گیر آورده .
18 ساله که شدم؛ وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه .
21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه
.
25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع نمی دونه زیاد با این قضیه سروکار داشته .
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره .
40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .
45
ساله که شدم ...
حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم !
اما افسوس که قدرشو ندونستم ...... خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !
حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خرده ......
هر جوری میخوای جمله رو تموم کن.
................................................................................................................................................................................
#ایمیل ارسالی
کلمات کلیدی:
نوشته شده توسط
سید ابراهیم موسوی
90/8/6:: 5:10 صبح
|
() نظر
ام سی آی فایو؛ باشگاه بزرگ فروشندگان ایرانی